جلوه های نشاط و شوخ طبعی در شهدا
فرمانده ی مقرراتی
بعد از عملیّات والفجر مقدماتی، در حالی که با دست راست مچ دست چپش را گرفته بوده است. اعلام می کند: «من یک ساعت از دست یکی از فرماندهان عراقی باز کردم، خیلی ساعت عجیبیه!»
جلوه های نشاط و شوخ طبعی در شهدا
ساعت مچی
شهید رضا قندالیبعد از عملیّات والفجر مقدماتی، در حالی که با دست راست مچ دست چپش را گرفته بوده است. اعلام می کند: «من یک ساعت از دست یکی از فرماندهان عراقی باز کردم، خیلی ساعت عجیبیه!»
همه بچّه ها می ریزند و دورش و تلاش می کنند تا آن را ببینند. بازار گرمی می کند و می گوید: «فقط ده دوازده جور زنگ می زنه! قطب نما داره! خیلی چیزهای دیگه هم داره که من سر در نیاوردم چیه!»
بچّه ها می گویند: «باید تحویل بدی، ممکنه مورد استفاده قرار بگیره.»
او جّوسازی بیشتری می کند و می گوید: «مگه دیوانه ام که هم چین کاری بکنم. نمی گذارم ببینن، تا چه رسد به این که بخوام بدمش به کسی! من جونم رو به خطر انداختم تا این ساعت رو بگیرم! حالا بدمش به کسی؟ امکان نداره!»
بچّه ها سعی می کنند هر طور شده، حدّاقل ساعتی با این مشخّصات را ببینند. او فرار می کند و بقیه به دنبالش! بالاخره از پشت سر می رسند و او را می گیرند. به زور دست راستش را از روی دست چپ باز می کنند.
می بینند، با خودکار روی دستش عکس یک ساعت مچی کشیده است.(1)
فرمانده ی مقرراتی
شهید رضا قندالیمأموریتی داشتیم در جاده ی خندق. با خودم فکر می کردم، آقا رضا را چه کار کنیم که از شوخی هاش راحت باشیم. گردان ادوات، فرمانده ای داشت به نام آقای حسن زمانی. خیلی مقرّراتی و جدّی بود. کمتر می خندید.
فکر کردم که بفرستمش به گردان ادوات چون یک وقتی خمپاره چی هم بود. گفتیم: «آقای زمانی، می خوام یک نیروی ادواتی خوب برات بفرستم.»
گفت: «کیه؟ نیروی خوبیه؟»
گفتم: «آره. نیروی خیلی خوبیه.»
گفت: «بفرست. دستت درد نکنه.»
آقا رضا را پیش ایشان فرستادم. دو سه روزی گذشته بود. بعد از پیاده روی، گذرم به چادر ادوات افتاد. با خودم گفتم: «ببینم آقای زمانی با آقا رضا چه کار می کنه؟»
در چادر را که باز کردم، دیدم کنار هم نشسته اند. آقای زمانی که اهل شوخی و بگو بخند نبود، دلش را گرفته و می خندد.
تا چشمش به من افتاد. گفت: «رحیم! بگم خدا چه کارت کنه! این چیه به من دادی؟».
گفتم: « مگه چی شده؟»
گفت: «چی می خواستی بشه؟ پدر من رو درآورده!»
کاری کرده بود که آقای زمانی دیگر نمی توانست بنشیند.(2)
خمپاره ی خودی
شهید رضا قندالیاخوی عرب[حسین عرب] فرمانده ی گردان کربلای 2 بود. قد بلند، بسیار رشید، با تجربه در رزمندگی.
تازه داشتند محراب را در جاده ی خندق می ساختند. آمده بود داخل کانال برای سرکشی از نیروهای تحت امر خودش.
صدای سوت خمپاره آمد. همه روی زمین خوابیدیم، جز آقا رضا.
اخوی عرب گفت: «احسن به دل تو. ماشاءالله، ما شاءالله. اما برادرجان حفظ جان واجبه. وقتی خطری پیش می یاد بیاد دراز بکشیم. نباید احتیاط رو از دست بدیم. شجاعت خوبه، اما احتیاط هم خوبه.»
آقا رضا گفت: «چشم!»
لحظاتی نگذشت، که صدای شلیک خمپاره ی خودی در آمد که به سمت عراقی ها شلیک شد. آقا رضا گفت: «یا حضرت عباس!» وخودش را روی زمین انداخت.
اخوی عرب گفت: «چی شد؟ اون جا که همه دراز کشیدن، تو از جا نجنبیدی؟ حالا که هیچ کس دراز نکشید تو خوابیدی روی زمین!»
آقا رضا گفت: «اخوی عرب اینها خطرناک تره. اگه اینها ما رو نزنن. اون ها نمی زنن!»
اخوی عرب این قدر از شوخ طبعی آقا رضا خوشش آمده بود، که تا به خط می آمد و فرصت داشت، بهش سر می زد.(3)
سیگار کشیدن با نی
شهید رضا قندالیدر اردگاه خرمشهر بودیم. آقا رضا پاسدار رسمی بود. سیگار هم می کشید. یک روز که می خواست در چادر سیگار روشن کند، یکی از دوستان تذکّری به او داد. گفت: «آقارضا! شما پاسدار رسمی هستین، خوب نیست بین بچّه های بسیجی سیگار روشن می کنین.»
گفت: «باشه. من اینجا سیگار روشن نمی کنم.»
از چادر بیرون رفت و بعد از دقایقی پس از این که سرِ یک نیِ دو سه متری را از سوراخی به داخل داده بود، برگشت.
سر نی را روی لبش گذاشت و شروع کرد به کشیدن. گفتیم: «بازم که داری سیگار می کشی؟»
گفت: «کو؟ من سیگار دستمه؟»
از این کارش بچه ها خیلی خندیدند. سیگار را از بیرون روی نی گذاشته بود و می کشید.(4)
نماز طنز
شهید رضا قندالیاز جنوب که به سقّز رفتیم. در یک سوله ی گاوداری مستقر شدیم که تازه سوخته شده بود. شب بیست و دوم بهمن کنار هم خوابیده بودیم، به من گفت: «فردا مراسمه، بیا من و تو هم یک طنزی اجرا کنیم.»
گفتم: «باشه. چه طنزی؟»
گفت: «فکر می کنم توی ادوات گردان، خمپاره ی شصت باشه. اون رو می گیریم، من خمپاره انداز می شم و تو دیده بان. یک دوربین هم بهت می دم. منتها تو باید دوربین رو سروته بگیری. بقیه کارها با من. تو گرا بده و من شلیک می کنم. آخری باید یک دعوای صوری هم راه بیندازی. هفت هشت تا بلوز و شلوار بادگیر هم می گیریم. بلوزها رو تو بپوش. شلوارها رو هم من می پوشم. وقتی خواستیم دعوا کنیم، من شلوار در می یارم، تو بلوز در بیار. لباس ها که تموم شد، بقیه اش رو خودم می دونم چه کار کنم.»
تا دیر وقت خوابمان نبرد. برای اجرای طنز فردا نقشه کشیدیم. بعد از ظهر تئاتر شروع شد. همه ی بچّه ها روی پتو نشسته بودند و قسمت جلو را برای اجرای تئاتر خالی بود.
دوربین را برداشتم و رفتم ته سالن. گفتم: «عمّار عمار یاسر!»
جواب داد: «یاسر یاسر عمار، به گوشم!»
گفتم: «پنج متر به راست، یک نخود بفرست.»
آقا رضا خمپاره را روی دوشش گرفت و پنج قدم به راست آمد. روی زمین گذاشت و در حالی که دستش را جلوی دهانه ی لوله خمپاره آورد، عملاً نشان داد که دارد گلوله را به داخل لوله می اندازد. بعد هم صدای سوت خمپاره را درمی آورد.
گفتم: «این چه وضعیه؟ چرا جای دیگه رو می زنی؟ من بهت می گم پنج متر به راست، تو پونزده متر به چپ می زنی. خوب گوش کن ببین چی می گم. بیست متر به راست بزن. مفهوم بود؟
بیست متر به راست».
آقا رضا دوباره خمپاره را به دوش می گرفت. بچّه ها را لگد می کرد که مثلاً بیست متر به راست بزند. چند بار این عمل تکرار شد. ناراحت به عقب آمدم و درگیری شروع شد.
تا دست می بردم که یقه اش را بگیرم، می گفت: «می خوای دعوا کنی؟ صبر کن من شلوارم رو در بیارم. این طوری که نمی شه دعوا کرد.»
او یک شلوار درمی آورد و من یک بلوز. این قدر موضوع تکرار شد، تا آخرین لباس را هم درآوردیم. دوباره که دست به یقه شدیم، خواست لباسش را دربیاورد، دید دیگر لباسی نیست. گفت: «دیگه خطرناکه!»(5)
پینوشتها:
1- بر سر پیمان، ص 57
2- بر سر پیمان، ص 58
3- بر سر پیمان، ص 60-59
4-بر سر پیمان، ص 67
5- بر سر پیمان، ص 69-68
/م
مقالات مرتبط
تازه های مقالات
ارسال نظر
در ارسال نظر شما خطایی رخ داده است
کاربر گرامی، ضمن تشکر از شما نظر شما با موفقیت ثبت گردید. و پس از تائید در فهرست نظرات نمایش داده می شود
نام :
ایمیل :
نظرات کاربران
{{Fullname}} {{Creationdate}}
{{Body}}